اگر در پرده اول تفنگی را نشان دادید، در پرده سوم باید تیری از آن شلیک شود. :: Mr. Keating

اگر در پرده اول تفنگی را نشان دادید، در پرده سوم باید تیری از آن شلیک شود.

به نام خدا

چخوف می‌گوید:

«اگر در پرده اول تفنگی را نشان دادید، در پرده سوم باید تیری از آن شلیک شود.»

بیست کهن الگوی پیرنگ و طرز ساخت آن‌ها / رونالدو بی توبیاس  

یعنی هیچ چیز تصادفی یا اتفاقی در داستان وجود ندارد.

 

از قضا دبی فورد، که ربطی به نویسنده قبلی ندارد، در کتابی دیگر که هیچ ربطی به کتاب قبلی ندارد دیوانگی را به این صورت معنی می‌کند:

« [دیوانگی یعنی] تکرار یک عمل با امید دستیابی به نتایج متفاوت.»

نیمه تاریک وجود / دبی فورد

 

دیروز اتفاقی با این دو جمله برخورد کردم (صد البته که هیچ چیز اتفاقی در داستان وجود ندارد)...و شاید پر بیراه نباشد اگر کسی بگوید با همین دو خط می‌شود زندگی کرد و خوب هم زندگی کرد.

به این فکر می‌افتم که اتفاقات روزمره زندگی ما چقدر شبیه این دو خط است. اگر به هر کاری دست می‌زنی دیر یا زود اثرش را در زندگی می‌بینی. باید ببینی. خب...تا الان که اینطور بوده و ظاهراً قانون طبیعت است. اگر هم می‌بینی کاری دارد به تو لطمه می‌زند دیوانگی است که آن را در عین شیرینی رها نکنی و هر بار امید نتیجه‌ای متفاوت از انجامش داشته باشی. 

امشب در یک بررسی اجمالی دیدم بیش از 15 کتاب را به طور همزمان باز کرده‌ام و همه هم نیمه‌کاره رها شده‌اند. تازه اینها منهای ده‌ها کتابی است که در «طاقچه» یا کنج کتابخانه به کناری گذاشته و هنوز باز نکرده‌ام. نتیجه‌اش؟ باری سنگین - از نوع فکری- که هر روز به دوش می‌کشم.

تصمیم گرفتم نظمی به این ذهن مشوش بدهم. مصوب شد که در آنِ واحد می‌توانم حداکثر دو کتاب را بخوانم (که البته در انتهای مذاکرات، با وساطت دل تبدیل شد به نهایتاً سه کتاب) و عهد بستم که تا کتاب‌های نیمه‌خوانده به زیر ده تا نیامده‌اند (انگار واقعا شبیه تورم است) سراغ خرید کتاب‌ جدید نمی‌روم. نتیجه مذاکره برای منِ کمال‌گرا ایده‌آل نیست اما هرچه باشد از 15 کتابِ نصفه و نیمه و بار عذاب وجدان همیشگی ناشی از نخواندن‌شان بهتر است.

حالا باید راهی پیدا کنم که بتوانم هر روز خودم را ملزم به مطالعه کنم.

باید فکری به حال خستگی این روح کرد. فلسفه و تاریخ و معرفت شناسی و... که جای خود. روحِ خسته، رمان هم نمی‌تواند دست بگیرد.

 

درون خانه نپیچیده جز صدای خودم

که بی حضورِ تو دارم به انتهای خودم...

زیاد بود مرا زندگی، همین بس که

کمی به پای تو مُردم...کمی به پای خودم

.....

۰۴:۳۱

Mr. Keating

!O Captain! My Captain
Our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
.The port is near, the bells I hear, the people all exulting

کتابِ در حالِ خواندن:

آخرین کتابِ خوانده شده:
Designed By Erfan Powered by Bayan